شهيد حسين خرازى:رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده های ارتش وسپاه آمدند و کی و کی.امام جمعه ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می زد به ش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می گفتم « چه می دونم والا ! تا دوسال پیش که بسیجی بود.انگار حالا ها فرمانده لشکر شده. »
شهيد مهدى زين الدين:شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکرکردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم « چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟ » گفت « دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. » گفتم » همینجوری ؟ » گفت » نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم ؟ شاید بهاش بلندحرف زدم. نمی دونم. عصبانیبودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرماندههام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه. الان د و سه روزه کلافم. یادم نمی ره.»
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت /به قصد جان من زار ناتوان انداخت/ نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود/ زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت/ به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد/ فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت /شراب خورده و خوی کرده میروى به چمن/ که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت /به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم/ چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت /بنفشه طره مفتول خود گره میزد/ صبا حکایت زلف تو در میان انداخت/
آنچه كه براى ما لازم است، اين است كه آحاد مردم، مسئولين، غير مسئولين، بخصوص جوانها، بخصوص كسانى كه سخن و حرفشان تأثير دارد، احساس مسئوليت حضور در صحنه را از دست ندهند. هيچ كس نگويد من تكليفى ندارم، من مسئوليتى ندارم؛ همه مسئولند. مسئوليت معنايش اين نيست كه اسلحه ببنديم، بيائيم توى خيابان راه برويم؛ در هر كارى كه هستيم، احساس مسئوليت كنيم؛ مسئوليت دفاع از انقلاب و از نظام جمهورى اسلامى؛ يعنى ازاسلام، يعنى از حقوق مردم، يعنى از عزت كشور. برگرفته از سايت شهيد آوينىآنچه كه براى ما لازم است، اين است كه آحاد مردم، مسئولين، غير مسئولين، بخصوص جوانها، بخصوص كسانى كه سخن و حرفشان تأثير دارد، احساس مسئوليت حضور در صحنه را از دست ندهند. هيچ كس نگويد من تكليفى ندارم، من مسئوليتى ندارم؛ همه مسئولند. مسئوليت معنايش اين نيست كه اسلحه ببنديم، بيائيم توى خيابان راه برويم؛ در هر كارى كه هستيم، احساس مسئوليت كنيم؛ مسئوليت دفاع از انقلاب و از نظام جمهورى اسلامى؛ يعنى ازاسلام، يعنى از حقوق مردم، يعنى از عزت كشور. اين، شرط
مختار و اهل بيت:مختار از زمان کودکى بااهل بيت(ع)ارتباط داشت ونزد آن ها تربيت شد.اوباپدرش زمان عمر به مدينه منتقل شدوبعد پدرش به عراق رفت ودر يوم الجسر به شهادت رسيدومختار در مدينه ماند ورابطه اش با بنى هاشم زيادشد.مختار علوم بسيارى رااز بنى هاشم کسب کرد وماننديک عالم بزرگ شيعه شد.امام باقر(ع) مى فرمود:مختار شبانه ازفاطمه دختر امام على(ع)حديث مى آموخت.اين ارتباط با بنى هاشم ادامه يافت تا اين که علم وادب آموخت وبعد از صلح امام حسن ومعاويه از کوفه به مدينه رفت ودرجلسات محمد حنفيه شرکت مى کرد وحديث مى آموخت.
شهيد حسين خرازى: گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت. از تخت آمد پایین، بغلم کرد. گفت « دستت چی شده ؟ » دستم شکسته بود. گچ گرفته بودمش گفتم « هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خرده، شکسته.» خندید. گفت « چه خوب !دست من یه ترکش بزرگ خورده، قطع شده.»
امام خامنه اى:فتنه ۸۸ یک "بیماری" بود که با حضور عظیم مردمی دفع شد.آمديم تابگوييم تاابد حسين رارهانمى کنيم. . .آمديم تابگوييم مااهل کوفه نيستيم. . .آمديم تابر زخم دل زهرا مرحم بزنيم. . .آمديم تابگوييم کل يوم عاشورا وکل ارض کربلا. . .آمديم تا بگوييم پاى دولت اسلام ايستاده ايم. . .به کورى چشم دشمنان. . .
فصاحت وبلاغت مختار:مختاردر قدرت بيان ونيکو ادا کردن آنچه که درذهن داشت معروف بود.او از اين طريق ياران بسيارى دور خودش جمع کرد ودولت مبارک خود را تشکيل داد.شيخ جعفر ابن محمد نما مى گفت:مختارداراى قدرت بيان روشن ومحکم و انسانى با معلومات بود.اگر چيزى مى نوشت به سجع وقافيه واگر سخن مى گفت بافصاحت تمام بود.دکتر على حزبوطلى هم مى گفت:مختاراحساسات شنوندگان خود رابر مى انگيخت وآن ها را به گريه مى انداخت وحس غيرتشان را به جوش مى آورد وبه مبارزه تشويق مى کرد.
شهيد حسن باقرى:اولین بار بود کنارم خمپاره منفجر می شد همه از ماشین پریدیم بیرون حسن گفت« رود خونه رابگیرید و برید عقب، من می رم ماشینو بیارم .» تانک های عراقی را قشنگ می دیدیم . حسن فرز پرید پشت فرمان ودور زد . گلوله ی توپ و خمپاره بود که پا به پای ماشین می آمد پایین. چند کیلومتر عقب تر،حسن با ماشین سوراخ سوراخ منتظرمان بود.